محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

محمدهانی جون

هانی نزدیک 19 ماهگی

خیلی بلا شدی ماشالا رنگای زرد آبی قرمز سبز رو بلدی و هرجا رنگشون رو ببینی نشون میدی و میگی...تازه یه روز باباجون ازت پرسید شلوارت چه رنگه گفتی سبز و روی کفشت رنگ سبزو نشون دادی و گفتی دوباره سبز آفرین عاشق برنامه خردسالان مخصوصا به من بگو چرا هستی و وقتی شروع میشه قبل خوندن شعرش میگی یک دو سه تا زودتر پخش کنه با تلفن قشنگ صحبت می کنی و میگی الو سلام خوبی؟؟؟ توجایی(کجایی)؟؟؟تازه یه روز بابا تو تلفن بهت گفت واست بستنی میخرم و میام خونه پریدی بالا و گفتی مامان بستنی..... بفرما/ چیکا میکنی/بخور و هزاران لغتی که من یادم نمیاد میگی.دیگه تازگیا جمله چهارکلمه ای میگی. خلاصه شیطون بلا در حد تیم... گاهی یه چیزایی میگی آقاجون غش غش میخنده از ...
28 بهمن 1393

حرفهای جدید محمدهانی

کلماتو تقریبا همه رو میگی و تازگیا جمله دو یا سه کلمه ای میگی.ماشالا الله اکبر به جونت مث دودو شد وقتی جاییت زخمی میشه یا مامان توجا میری؟؟یا مثلا عموعلی نیست؟ مامان جون رفته. نماز بخونه. بشین اینجا.برو اونور. خلاصه با حرف زدنت دل ما رو بردی. اینم یه چند تا عکس که بخاطر مشغله نشده بذارم.   آقا محمدهانی و پارمیس خانم در حال بازی اینم جایزه نی نی وبلاگ   ...
13 بهمن 1393

خاطره بد واکسن 18 ماهگی

الهی من بمیرم واکسنتو که زدیم تا شب پادرد و تب داشتی و من هرچی استامینوفن دادم انگار نه انگار که تبت بالا رفت و از دست من خارج شد و باهیچی پایین نمیومد و کارمون به بیمارستان کشید و چقدر من و بابا و عزیزجون عذاب کشیدیم اون صحنه ها رو دیدیم برای وصل سرم و نمونه خون و .... من که پاهام میلرزید به طوری که همه متوجه شدن و سرتا پام عرق سرد بود و حتی پرستار اولش فکر کرد خودم بیمارم... خدایا من که چندساعت تو بیمارستان طاقتم تاب شده بود پس مادرای بچه های مریض چه ها میکشند...خدایا شفاشون بده . ولی بازم خداراشکر خطر رفع شد...اگه بلایی سرت میومد خودمو نمی بخشیدم. روز بعدشم بدنت سست و یخ بود و شبش هم تب کردی که با شیاف تبتو کنترل کردیم.فقط یه چیزو میدونم ...
8 بهمن 1393

نزدیک رسیدن به یکسال و نیمگی

خدا راشکر که به این سن رسیدی و من اضطراب واکسن یکسال و نیمه گی رو دارم ولی اومدم پست بذارم قبل از روز دوشنبه که نوبت واکسنته. کلا سن بعد از یکسالگی رو خیلی دوست دارم و مدام ذوق کاراتو تواین سن میکنیم که چقدر بامزه ای... صلوات رو کامل میفرستی و آخرش میگی وعج فرجهم...کلا زیاد دقت می کنی رو حرفا و تکرار می کنی. باباجون که بهت میگه ضبط صوت کوچک.... یه چیزی که میدی دستمون میگی بفرما  یا مثلا وقتی میخوای گریه کنی و چیزی رو بخوای و بخوای دلمون واست بسوزه میگی خدامرگم و من میگم خدا نکنه...این عبارتو از خودم یاد گرفتی چون وقتی دودو میشی میگم خدا مرگم که بچه ام دودو شده چندروز پیش یه اتفاق جالب افتاد و اون این بود که داشتم کفشا رو مرت...
5 بهمن 1393
1